سید مهدی اسلامی خواه
مادرم میگفت: «از هجران سید مهدی» ناراحت بودم. یک شب او را در خواب دیدم، به او گفتم: تو از پیش من رفتی و دیگر یادی از من نمیکنی و سراغی از ما نمیگیری؛ مهدی گفت: مادر من میتوانم به شما سر بزنم ولی در انظار مردم نمیشود، شما ناراحت نباش، چند روز دیگر به سراغت میآیم.
یک روز بعدازظهر که در منزل تنها و روی پلههای جلوی اتاق نشسته بودم، ناگهان چشمم به حیاط افتاد، با کمال تعجب دیدم سید مهدی در حالی که لباس روحانی به تن دارد و تسبیحی را هم در دستش میچرخاند و با خود چیزی را شبیه شعر زمزمه میکند به طرف من میآید. او جلو آمد و با من صحبت کرد. به او گفتم: «چرا دیر آمدی؟» گفت: «حالا که آمدهام و پیش تو هستم.»
من از شوق به گریه افتادم و با او حرف زدم و درد دل کردم و ازخود بیخود شدم. وقتی متوجه شدم، که او نبود. مرتبهی دیگر که سید مهدی را دیدم، در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم، ناگهان احساس کردم سید مهدی وارد اتاق شد و جلوی من به نماز ایستاد، نمازم را مدتی طول دادم که بیشتر او را ببینم، او هم نمازش را ادامه داد، بعد فکر کردم نمازم را تندتر بخوانم تا پس از نماز او را بهتر ببینم و با او صحبت کنم، به سجده رفتم، از سجده که برخاستم هیچکس جلوی من نبود.
منبع :کتاب لحظه های آسمانی
راوی : خواهر شهید